فراموش کردم
رتبه کلی: 654


درباره من



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خــاکـــــــ بـر سـرِ

تـمـامِ ایـن کـلـمـاتــــــــ

اگـر تـو از میانِ تمامشان

نفهمی مـن دلـتـنـگـم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بی گناهی ...

کم گناهی نیست

در دیوان عشق

یوسف از دامان پاک خود

به زندان رفته است ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دسـتـهـایـم را

مـحـکـم فـشـار بـده

ایـنـجـا خـیـلی هـا

سـر جـدایی مـن و تـو

شرط بـسـتـه انـد ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من از قبل باخته بودم !

مچ انداختن

بهانه ای بـود ؛

برای گرفتن دوباره ی

دسـت تـــــو ...!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیـر کـرده ای !!!

عقربه ها گیر کرده اند

در گلوی مـن ...

انـگار کـه رد نمیشود

نـه زمــان !!!

نـه آب خــوش !!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این روزها من

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود ...!

اینجا زمین است ...

رسم آدمهایش

عجیب است !!!

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردن

فراموشت میکنند !

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امپراطور سکوت (memorizezarifi )    
   
عنوان: آتش سرد ...
آتش سرد ...
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 113 بازدید امروز: 113

این تصویر توسط محراب عبوسی بررسی شده است.
توضیحات:












نمی‌گذاشت آتش خاموش شود.
گاهی فوتَش می‌کرد ، گاهی خُرده چوب‌هایِ خشکِ زیر پایش را درونش می‌انداخت ؛ صفحه‌‌ی مقدمه‌‌ی کتابی را هم که دوستش نداشت پاره کرده بود و گذاشته بود برای روز مبادا...
از سکوتم خسته نمی‌شد!
نه چیزی می‌گفت و نه چیزی می‌گفتم.
ترجیح‌‌مان صدای تَرَق ترقِ چوب‌های سوخته بود و صدای بوفی که معلوم نبود چقدر از ما دور است.
قاعدتاً باید می‌ترسیدم ؛ ترس جزئی از من بود!
همیشه تاریکی و سکوت و گم شدن ، برایم ترسناک‌ ترین افعالِ دنیا بودند ؛
ولی آرامشش حتی اجازه‌‌ی فکر کردن به این دست واهمه‌ های کهنه را نمی‌داد.
دستم را برای گرم کردن جلو آوردم...
به چشمانش نگاه نمی‌کردم ولی نگاهش را روی سر‌انگشتانم بخوبی احساس می‌کردم.
با شاخه‌‌‌ی خشکی که در دست داشت چوب‌‌ها را زیر و رو کرد و به نفس‌های آخرِ آتش جانی دوباره داد!

سردته؟
چیزی نگفتم ولی زیر لب زمزمه کرد ؛
سردته ...
صدایش را صاف کرد ، مقدمه‌‌ی کتابی که در دست داشت جلوی صورتش گرفت و شروع به خواندن کرد:

این کتاب سرگذشتِ من است ، سرگذشتی که خیلی‌ها دوست ندارند تجربه‌اش کنند ، ولی دلشان می‌خواهد بخوانند ، آنچه را که اسمش نه تقدیر است و نه انتخاب...!
آدم‌‌ها خیلی وقت‌‌ها بیچاره‌ ترینند.
یعنی آنقدر دست و پایشان را در باتلاقِ تغییرِ شرایط تکان می‌دهند تا خفه شوند و بعد نوبت به خفه کردن دیگران می‌‌رسد تا حجم فاجعه‌ی رخ داده برایشان سبک‌ شود!
مطمئنم تا بحال کسی بِهشان نگفته که مقصر نیستند ؛ که تلاش تا جایی نامش تلاش است که قاتلِ روحت نباشد ؛ که جسمت به روحت افتخار کند ؛ که هر دو در کنار هم خوش و خرم زندگی کنند...
برگه‌‌ی مقدمه را پایین آورد! با انگشتش چارتِ کوچکی کنارش زد و آرام آرام پاره‌اش کرد. صدایش را رسا تر از قبل کرد و ادامه داد ؛

آیا گم شدنِ روح را دیده‌ای؟
روحِ من گم شده است ، خیلی‌‌ها می‌گویند بی‌خودی دنبالش می‌گردی او مُرده است!
ولی میخواستم به ساده‌ اندیشانِ زود باور بگویم که هیچکس قاتلش نبوده ، به مرگ طبیعی هم نَمُرده! از کجا معلوم صحیح و سالم زیر درختِ نارونِ کودکی‌هایم جا خوش نکرده؟ از کجا معلوم آلزایمر نگرفته و مسیر تنِ صد ماجرایِ مرا گم نکرده باشد؟ ...
کلامش را با (کافیه) ی بلندی قطع کردم!

ادامه نداد ، دیگر کاغذ‌ی هم پاره نکرد!
زیپ کاپشنش را باز کرد ، کتاب را بیرون آورد و در آتش انداخت! چرا کتابی را که دوست نداشت سمت چپ سینه‌اش گذاشته بود؟
اصلا چرا همیشه و همه‌ جا با او بود؟
همینطور که از منظره‌‌ی سوختش ، لبخندِ تلخی بر لب داشت گفت؛

گرم شدی؟
چیزی نگفتم...
گرم شدی...
آتش از نو ، نو شد و زبانه‌‌ی بلندی کشید!
به چشمانش نگاه نمی‌‌کردم ولی نگاهش روی پلک‌‌هایم سنگینی می‌کرد!
دیگر ترس‌‌های قدیمی‌‌ام رنگ باخته بودند ؛ تاریکی و سکوت و گم شدن رفته بودند به جهنم.
حالا از نگاه به چشمانِ نَمدارش می‌ترسیدم؛
از صدای لرزانش ، از محبتی که همیشه مثل این آتش زنده نگهش می‌‌داشت و بی‌ فروغش نمی‌‌کرد.
من از همیشه خوب بودنش می‌‌ترسیدم!
چشمانم را بستم تا از پشتِ پلک‌هایم بیُفتد!
دلم قرص بود که آنقدر سخت به مژگانم چنگ انداخته که سقوطش محال است!
ولی ناگهان همه چیز سرد شد.
دستم ، قلبم ، حتی آتشی که همچنان با شکوه زبانه می‌کشید.
نبود... رفته بود!
از آن رفتن‌ها که عمیق است
از آن رفتن‌‌ها که سعدی می‌گفت؛
گویی که جانم می‌رود...!
از آن رفتن‌‌های تهی کننده!
کاش مقدمه را تا آخر می‌خواند؛ کاش دمی بیشتر بود!
حالا دیگر احساس می‌کنم روحِ من نیز از جسمم فرسنگ‌ها دور شده.
نه زیر نارونی خوش میگذراند و نه دچار فراموشی شده!
او مُرده...
براستی که دل بُریدن ، مرگِ روحِ آدمی است!









 
درج شده در تاریخ ۲/۱۱/۲۱ ساعت 00:15
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (2)