فراموش کردم
اعضای انجمن(461) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن
دالان بهشت (pesare-khub )    

باشد که رستگار شویم...

منبع : http://m-riyahi-f.blogfa.com/
درج شده در تاریخ ۹۳/۱۰/۱۲ ساعت 03:23 بازدید کل: 215 بازدید امروز: 214
 

گل...///

1.به درک که خسته ام به درک که پایم پیچ خورده و الان دارم از درد میمیرم به درک که قلبم بعضی وقت ها تیر می کشد، به درک که سرم یکهو گیج می رود، به درک که مچ شکسته ام هنوز آنقدرها خوب نشده که بتوانم بیشتر از دو کیلو را بلند کنم ، به درک که وقتی عصبی می شوم دست و پایم بی حس می شود، مهم این است که هنوز انگشتهای خوش فرمی دارم که میتوانم بنویسم ...

2.داشتم لیست کارهایم را می نوشتم که یادم آمد به "خانم معلم"  قول یک نوشته را داده ام.نوشته ای در مورد آدمهای هزار چهره ی هزار رنگ،کسانی که با احساسات افراد بازی میکنند،تهمت میزنند مثل آب خوردن و آبروی آدمها را به راحتی به بازی میگیرند، نشد که بنویسم،یعنی نتوانستم، شاید بهتر باشد اینها را از حافظه ی زندگی پاک کرد یا ریختشان توی کیسه زباله ی تاریخ که شهرداری بیاید ببرد و یک جای دور چالشان کند،مرا ببخش همراز مهربان نشد که بنویسم.

3.اگر آخرتی وجود داشته باشد،دوست دارم بروم جهنم، آخر باید عذاب کشیدن یک سری آدم ها را با چشم های خودم از نزدیک ببینم تا خیالم راحت شود...

4.عجیب است دلم یک چیزهایی می خواهد این روزها.مثلا دلم میخواهد بهترین پیانوی دنیا را بخرم ( که نمی شود.چون پولش را ندارم!) ،بِدَوَم باشورت ورزشی از خانه تا آن سر شهر و برعکس ( که این هم نمی شود ، مسایل اسلامی و این ها !) ، از بلندترین ساختمان شهر بپرم بدون اینکه زیرم تشک انداخته باشند و بدون اینکه بمیرم ( نمی شود ، عقل سلیم این را می گوید!) ، و آخر از همه اینکه قهرمان شنای المپیک باشم( این هم نمی شود چون اصلا شنا بلد نیستم!) .

5.یکهو چشمت ضعیف میشود،میروی دکتر و عینکی می شوی به همین سادگی ! بعد وقتی عینک را می گذاری روی چشمت و توی آینه خودت را با خط بالای قاب عینک می سنجی تازه می فهمی چقدر ابروهایت لنگه به لنگه بوده و خبر نداشتی!!!

6.میدانی!!!! زندگی که فقط شنیدن نوحه یا ترانه های شاد نیست.زندگی شنیدن صدای مینی بوس همسایه است که اگزوزش سوراخ شده، زندگی همین فحش های خواهر و مادری است که مردم به هم می دهند، همین صدای «سه جفت جوراب پنج هزار تومن»، همین «ولیعصر بیا سوار شو»، اصلا زندگی همین صدای همهمه ی توی شهر است. همین که من یک روز دست هایم را بکنم توی جیبم و توی شلوغ ترین خیابان شهر قدم بزنم و یک نفر صدایم بکند و من برگردم ببینم آن یک نفر تویی...

7.اصلا تو باشی و من.و  ما یواشکی عاشق هم باشیم  و بعد از سالها همدیگر را ببینم و تو بپرسی " راستی ازدواج که نکردی؟" .من سرخ و سفید بشوم و هزار مدل قند و شکر توی دلم آب بشود و با نیش باز بگویم " نه. چطور؟" . تو نیشت بازتر از من بشود و جواب بدهی" میدونستم هیچ خری زن تو نمیشه!" بعد دو تایی بلند بلند قهقهه بزنیم...

8. گفت شال سبز؟ خیلی وقت بود شال سبزت را بر نداشته بودی. مگر شال سبز به بلوز آبی می آید گفتم بله که می آید، من زده ام به خط سبز. گفت من این شال را دوست دارم. گفتم من هم تو را دوست دارم ...

9.چه لحظه های قشنگی است وقتی میخواهی بنشینی روی صندلی جلوی تاکسی،خانمی که جثه اش چهار برابر توست بهت بگوید «ببخشید آقا، من چون یه ذره تپلم، اگه اشکال نداره جلو بشینم...»و وقتی می خواهی از کوچه سمت راستی بروی، یک پدربزرگ دوست داشتنی صدایت کند و بگوید: «بیا از اون ور برو. این ور خاکیه» بعد تو هی بگویی «خونه مون این وره آخه» و او هی اصرار کند که از آن طرف بروی و دلش نخواهد بگوید می ترسد تنهایی از خیابان رد شود...و چه لحظه های مهربانی است وقتی از خستگی روی صندلی تاکسی ولو شده ای هی خوابت ببرد و هر وقت چشم هایت را باز می کنی، دختر بچه خوشگل صندلی رو به رویی برایت ماچ بفرستد و آخر شب وقتی فلانی خودکارش را که دست تو جامانده بود بدهد به خودت، و قیافه غریبه ای برایت آشنا باشد و سلام بدهی و با لبخند بگوید: «علیک»

10.-اینکه مدتهاست زور می زنم متن های شاد بنویسم و غصه هایم را به بقیه منتقل نکنم یک طرف ، اینکه یک نفر پیام خصوصی بدهد و بگوید که حتی از متن های شاد من هم می شود فهمید که چند وقت است حال گرفته ای دارم یک طرف ! این یعنی هنوز آدم ها حس دارند. می فهمند...

11.خسته و بی حوصله دراز کشیده بودم جلوی دَر،،آمد و توی خواب صورتم را بوسید. گرمای لبش ماند روی گونه ام. لطفا یک جا با خط میخی بنویسیم که دلتنگی خر است و جمعه یکی از بدترین روزهای هفته است.

12.لله که بی تو دنیا مرا حبس میشود...

13.دارم آشفتگی هایم را مینویسم آشفتگی های پسرکی که شب هاست کم میخوابد و روزهاست که دارد دنبال خودش میگردد،خودش را کنار درختی،مغازه ای،پیاده رویی جایی،جا گذاشته خودش مانده که فکر کند از این دنیا چه می خواهد،پسرکی که دلش فرار میخواهد،فرار از خودش،از قلب پا برهنه ی احمقش،پسرکی که دلش فرار میخواهد و از زور نتوانستن دارد دق میکند.

 14.پسرک از شش صبح بیدار است و الان ساعت سه نصفه شب است،و پسرک هنوز دارد مینویسد،بله توی این شهر تنها نویسنده ی خل منم،دایناسور زنده. بیایید در موزه ها را باز کنید.

 

این مطلب توسط جلال علی اصغری بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۳/۱۰/۱۳ - ۰۹:۱۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
3
1 2 3


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)