درباره من دست نوشته های یک رهگذر
******************* برداشتهای کوچکی از زندگی ******************* مرثیه ای بر آرزوهای سوخته نسل ما ******************* . . امیدوارم دست نوشته های مرا با صبوری بخوانی و کاستی هایش را بر من ببخشایی . . . *****دالان بهشت***** |
صد سال تنهایی
اهل سفر که باشی با آدمهای زیادی آشنا میشوی جاهای مختلفی را تجربه میکنی،یکی از این آدمها و مکانها،نماز خانه ها هستند و آدمهای نمازخانه نشین، شاید یکی از ناجورترین و کثیف ترین مکان های این مملکت نمازخانه های آن است،بعضی وقت ها ناچار میشوی، بعضی وقت ها واقعا دیر میشود و تو تن میدهی به نماز خوان...
تاریخ درج:
۹۴/۰۵/۲۸ - ۱۹:۰۴ 21 نظر , 334
بازدید
خسته نباشی دلاور
آقا تپله همیشه بعد از اینکه هوا تاریک شد می آید،موهایش را ژل میزند،بهترین لباسهایش را میپوشد ، عطر میزند و با لبخندی به بزرگی همه ی قهرمان های جهان وارد زمین تمرین میشود و به همه ی آدمهایی که بهش میرسند سلام میدهد.
آقا تپله همیشه لبخند روی لبهایش دارد ، همه ی زورش را میزند ولی باز هم نرمش ها ...
تاریخ درج:
۹۴/۰۵/۱۳ - ۰۳:۱۹ 12 نظر , 252
بازدید
همه چی آرومه،،،تو به من دل بستی!
تیر ماه از راه رسیده و تابستان با گرمایی که همراهش آورده خودش را به رخ میکشد پیراهن گشاد آبی ام را پوشیدم و کفش تابستانی نویی که تازه خریده ام را،، اما خنکی دنبالش نیامد. میشد داغی زمین را در روزهای بلتد تیرماه از سراب روی خیابان فهمید.
رسیده بودم خانه، زودتر از همیشه، برگهای درخت انگور زیر آفتاب د...
تاریخ درج:
۹۴/۰۴/۰۶ - ۰۳:۴۰ 21 نظر , 293
بازدید
آدمیزاد است دیگر...
یک. به اِسپری فکر میکنم به اسپری تنگی نفسِ قرمز رنگِ بدقیافه که گازش تمام شده و به نفس هایم ... و به سینه ی بهانه گیرم اخم میکنم که بس کند...خفگی یکی از بدترین درد هایی ست که تا بحال تجربه اش کرده ام.نفست که سنگین شود کلافه میشوی ،شروع میکنی به شمردن نفس هایت ،خسته میشوی ،ضعف میکنی ،جانت بالا می آ...
تاریخ درج:
۹۴/۰۳/۱۶ - ۰۰:۲۹ 29 نظر , 267
بازدید
چقدر همین گوشه ی آشنا خوب است ...
امروز دوست دارم از وبلاگ نویس ها و نویسنده های دنیای مجازی برایت بگویم ،میدانی خواننده !!!،نویسنده های مجازستان آدم های خاصی هستند،اینکه از چه مینویسند فرقی نمیکند، همین که از عقاید و تفکراتشان مینویسند،همین که وقایع را از نگاه خودشان توصیف میکنند یا روزمرگی هایشان را نقل میکنند یعنی با بقیه آدم ه...
تاریخ درج:
۹۴/۰۴/۲۰ - ۰۱:۲۸ 21 نظر , 313
بازدید
داشت باران میبارید...
صبح که حرکت کرده بودیم ، هوا آفتابی بود.پرچم های سرخ از شیشه های ماشین زده بود بیرون و حسابی به چشم مبزد. رهگدرانی که با چشم دنبالمان میکردند و گاه گاهی دست تکان میدادند و بوق زدن ها و چراغ دادن های ماشین های روبه رویی که سر شوق مان می آورد،عازم جشنی بزرگ بودیم و قهرمانی باشکوه و به یاد ماندنی.
ماش...
تاریخ درج:
۹۴/۰۲/۲۶ - ۲۱:۵۰ 25 نظر , 230
بازدید
"به نام پدر"
مینشینم کنارش ،کمی نزدیکتر می آیم ،کمی هم نزدیکتر،چینهای روی پیشانیش مثل جوی های باریک و روشن در آفتاب سوختگی صورتش دویده بود،دوباره دلتنگش شدم همان جا همان لحظه،
انگار که مدتها ندیده باشمش انگار که زندگی او را با خودش برده بود به سفری دور و دراز و به جایش روزگار چین های باریک و روشن را روی صورتش ج...
تاریخ درج:
۹۴/۰۲/۱۳ - ۰۰:۰۳ 17 نظر , 247
بازدید
خداحافظ ای برگ و بار دل من
گفته بودم بابا،گفته بودی تو باید یک چیزی بگویی حتما؟،گفته بودم پس شما چیزی بگویید،گفته بودی بعضی چیزها به گفتن نیست بالام جان،گفته بودم باباجان گفته بودی هیس بیا بغلم...
گفته بودم بابا چرا قبلترها سرمان که به بالش میرسید خوابمان میبرد،حالا خوابهایمان کجا رفته اند بی خبر؟ گفته بودی همان بهتر که نب...
تاریخ درج:
۹۴/۰۲/۰۱ - ۰۲:۰۷ 10 نظر , 278
بازدید
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز...
بالاخره صفحه ی آخر تقویم را هم ورق میزنم چند روز بیشتر به پایان سال نمانده...
سال اسب،چقدر دویدم امسال،دویدم تا آخرین نفس،جنگیدم تا آخرین قطره ی خون اما از این همه، کلی حسرت ماند لابلای زندگیم، فراق پدر بزرگ و کلی آرزو بدجوری روی دلم باد کرد. اما یک جای زندگی ام باید با خط درشت بنویسم یک یادداشت ...
تاریخ درج:
۹۳/۱۲/۲۷ - ۰۱:۳۷ 25 نظر , 346
بازدید
یک لحظه سکوت
دلداری میدهم خودم را، میگویم مهم نیست که هیچ وقت معنی حرف های دو پهلو را نفهمیده ام مهم نیست که نمیفهمم نگاه های معنادار چه معنایی میتوانند داشته باشند مهم نیست که برق همیشه برایم یک شغل بوده وگرفتاری. مهم این بود خطی که نوشته بودم قشنگ از آب در آمده بود. قرار هم نبود همه فیلسوف یا دانشمند با...
تاریخ درج:
۹۳/۱۲/۱۵ - ۰۲:۵۴ 23 نظر , 248
بازدید
"جنگ و صلح"
یک.تازه سر و صدای شهر شلوغ افکارم خوابیده بود و فکرها یکی یکی رفته بودند خانه شان که آرام بگیرند که آرام بگیرم آسمان پشت پنجره ی اتاق هم تاریک بود و من می دانستم که هنوز ساعت ۶ صبح نشده، پلکهایم را سفت بستم و گفتم: من خوابم، خوابِ خواب.که یکدفعه ساعت سبز رنگ مادر داد و هوارش بلند شد،،،،بلند شو ، بلن...
تاریخ درج:
۹۳/۱۱/۳۰ - ۱۷:۵۷ 26 نظر , 243
بازدید
من تسلیمم...
*اعتراف میکنم رهبری بچه های کارخانه را به عهده گرفتم تا توانستیم بیش از 20 بار خط تولید را بخوابانیم و تعطیلی با حقوق داشته باشیم و حتی پاداش هم بگیریم.
*اعتراف میکنم همه شیرینی های اتاق خانم حسابدار را من میخوردم و خانم حسابدار فکر میکرد کار گربه های کارخانه است.
*اعتراف میکنم گم شدن نهار خ...
تاریخ درج:
۹۳/۱۱/۲۴ - ۱۶:۳۹ 20 نظر , 228
بازدید
مینویسم پس هستم هنوز...
1.وقتی یکدفعه به فکر فرو میروم،وقتی بهانه های الکی میگیرم،وقتی هی کامپیوتر را روشن و خاموش میکنم،وقتی دور خودم میچرخم و نمیدانم چه مرگم هست،یعنی ننوشته ام،یعنی وقت نشده که بنویسم،که وقت نوشتنم را توی تاکسی توی بانک،در اضافه کاری هایم،در بازی فوتبال،لای یادداشت هایم،توی تنهایی هایم جا گذاشته ام،خیل...
تاریخ درج:
۹۳/۱۱/۱۵ - ۲۳:۱۳ 15 نظر , 213
بازدید
باشد که رستگار شویم...
1.به درک که خسته ام به درک که پایم پیچ خورده و الان دارم از درد میمیرم به درک که قلبم بعضی وقت ها تیر می کشد، به درک که سرم یکهو گیج می رود، به درک که مچ شکسته ام هنوز آنقدرها خوب نشده که بتوانم بیشتر از دو کیلو را بلند کنم ، به درک که وقتی عصبی می شوم دست و پایم بی حس می شود، مهم این است که هنوز ...
تاریخ درج:
۹۳/۱۰/۱۲ - ۰۳:۲۳ 43 نظر , 230
بازدید
"غریبه ی آشنا"
بعضی وقت ها با سعید"دوستم" میرویم پارک جنگلی و با ماشین دور پارک میچرخیم. چند متر آنطرفتر از پارک، مزار شهدای گمنام قرار دارد بعضی وقت ها من سر مزار شهدا هم میروم و مینشینم کنار مزارها و نگاه می کنم. شاید فاتحه هم نخوانم حتی. فقط نگاه می کنم و پیش خودم فکر می کنم که این دور از شهر بودن و محیط اطراف...
تاریخ درج:
۹۳/۱۰/۰۵ - ۰۳:۳۱ 17 نظر , 225
بازدید
"تلخ و شیرین"
1. روزهایی که خانه هستم ، روزهایی که بیکارم ، روزهایی که میدانم حوصله ام سر خواهد رفت، باز هم صبح زود بیدار می شوم ،از انتهای بلوار پیاده راه میافتم، به بچه های استثنایی که آن ساعت به مدرسه می روند لبخند می زنم، برای زن ها و مردهای مسنی که نتوانسته اند با تکنولوژی کنار بیایند از عابربانک پول می گی...
تاریخ درج:
۹۳/۰۹/۳۰ - ۰۲:۰۰ 17 نظر , 281
بازدید
"سرشار از تنهایی"
مادر خانه نیست رفته خانه همسایه، فردا اربعین است و همسایه فردا غذای نذری دارد،مادر رفته برای کمک و یادش رفته که اگر خودش نباشد پسرکش گرسنه خواهد ماند، از سر بی حوصلگی داشتم آشپزی میکردم و همبرگر سوخت. هم خودش هم روغنش. خانه را دود خاکستری کمرنگی برداشته که رفته چسبیده به سقف و هر چی پنجره را باز م...
تاریخ درج:
۹۳/۰۹/۲۱ - ۱۵:۰۱ 18 نظر , 245
بازدید
فقط احساس کنی کافیست!!
1.هر بار که مادر در اتاقم را باز میکند دارم مینویسم. همیشه مینویسم.نوشتن دارد تکانم میدهد. دارد کمکم میکند خیلی چیزها را بهتر تحمل کنم،، توی بیست و چند سالگی ام دارم گرد و خاک میکنم و آدمها متوجه ام می شوند. دارم با نوشتنم به آدمهایی که مرا ندیده اند...
تاریخ درج:
۹۳/۰۹/۱۴ - ۱۱:۳۵ 24 نظر , 218
بازدید
"مرد"
زنها قصه دارند،زنها قصه هایشان را برای هم تعریف میکنند،زنها حرف میزنند، زنها حتی خوب مینویسند... مردها اما،...نه اینکه قصه کم داشته باشند ها ، ولی مردها سکوت میکنند،سیگار میکشند و پیر میشوند...میخواهم از مردها بنویسم ، نوشته درد دارد...
شاید این حرفها از زبان پسرکی که تنها زن زندگی اش فقط ی...
تاریخ درج:
۹۳/۰۹/۰۷ - ۰۰:۱۹ 27 نظر , 214
بازدید
دارم زندگی میکنم...
1.اگر دیدی پسری دارد با بلوز آبی روی لبه ی جدول خیابان ها راه می رود آن منم،اگر دیدی هی لیز می خورد و هی به لیز خوردنش می خندد، اگر ده هزار بار دیدی اش که دارد شال زردش را که بر باد رفته جمع و جور می کند اگر دیدی که دارد زیپ کیفش را که کلی یادداشت از توی آن بیرون افتاده می بندد، اگر دیدی موهای سرش...
تاریخ درج:
۹۳/۰۸/۲۹ - ۲۳:۵۵ 35 نظر , 273
بازدید
هیس...کمی آرامتر!!!
دفتر خاطراتم را از قفسه کتاب ها میکشم بیرون،تاریخی که زیر آخرین صفحه ی حرف هایم درج شده 9 ماه پیش را نشان میدهد و این چقدر غم انگیز است، به وبلاگ نویسی فکر میکنم و تفاوتش با دفتر خاطرات و اینکه هر کدام خوبی هایی دارند و اینکه من همیشه دفترم را بیشتر از وبلاگ دوست داشته ام،و خیلی وقت ها به آن پناه ...
تاریخ درج:
۹۳/۰۸/۱۶ - ۱۹:۳۹ 26 نظر , 253
بازدید
"امروز جمعه "دلم گرفته ای دوست...
1.قرار بود که اتاقم را مرتب کنم امروز، و به جایش نشسته ام به وبلاگ نوشتن،واژه ها از نوک انگشت های من دارند میچکند، الان!!
2.زنها قصه دارند،زنها قصه هایشان را برای هم تعریف میکنند،زنها حرف میزنند، زنها حتی خوب مینویسند... مردها اما،...نه اینکه قصه کم داشته باشندها ، ولی مردها سکوت میکنند،سیگار میک...
تاریخ درج:
۹۳/۰۷/۱۸ - ۱۶:۰۵ 22 نظر , 254
بازدید
اینها را من آفریده ام...
این شعر را خیلی سالها پیش، وقتی که برای اولین بار جسارت کردم و پای در وادی شعر گذاشتم، سروده ام،
سروده هایم همان موقع هم از نبود ردیف و قافیه مناسب رنج میبرد ولی دیگران برای اینکه خوشحالم کرده باشند و برای اینکه دلم نشکند تعریفشان کرده بودند...
شبی غمگین شبی سرد و شبی تار ***...
تاریخ درج:
۹۳/۰۸/۲۴ - ۰۰:۲۳ 22 نظر , 274
بازدید
برای تو می نویسم...
گفتی که کم پیدایی که نیستی که کم مینویسی این روزها،ته دلم احترام میگذارم به همه خواسته هایت و محبتی که داری،اما خوب من، نوشتن که دست خودم نیست واژه ها خود باید بجوشند طغیان کنند و بر صفحه ای که میخوانی جاری شوند...
میخواهم برایتان از کسی بنویسم که این روزها همه جا سخن از نام اوست،سخن از غیر...
تاریخ درج:
۹۳/۰۸/۰۳ - ۰۰:۱۳ 31 نظر , 236
بازدید
در همین حوالی...
یک روز تعطیل پاییزی باشد هوا گرفته باشد حوصله ات سر رفته باشد,هوای گردش به سرت بزند و از میان دنیای واقعی و مجازیش نوع مجازی را انتخاب کنی,
مجازستان را که بگردی میرسی به وبلاگ های متروکی که عالی مینویسند، که تو غرق حال خوب و نوشته های عالی شان میشوی آنقدر که چاییت روی میز یخ میکند، وبلاگ هایی که دو...
تاریخ درج:
۹۳/۰۷/۱۳ - ۲۳:۲۰ 17 نظر , 215
بازدید
باورم کن، ای تو تنها باور من...
اینها را دیوانه ای میگفت:
تابستان دارد تمام میشود پاییز در راه است بگذار ندانم سرما در پیش است بگذار از جامعه بی خبر باشم. از مرگ و میرها ... از عقد و پیوندها... بگذار ندانم که بر علیه که جفا کرده... کودتا کرده..
بگذار بی خبر باشم از وضع جیب پدر...ما که خرجی نداریم... اگر بر خرید گلدانهای زیادی ...
تاریخ درج:
۹۳/۰۶/۲۹ - ۲۳:۱۵ 22 نظر , 250
بازدید
ک مثل کپل .."به یاد شهر موش ها"
رفتم سینما برای دیدن یک فیلم قدیمی، دیدن دوباره یک فیلم قدیمی که تا دیروز جز صحنه های سیاه و خاکستری اش چیزی در ذهنم به جا نگذاشته بود ، آنقدر لذت داشت که تصاویر سفید و رنگی رنگی اش همه ی خاطرات را دوباره زنده کند و یادآور گذشته هایی نه چندان دور شود ..
من هم نسل شهر موش ها ی 1 نیستم چون در...
تاریخ درج:
۹۳/۰۶/۲۲ - ۲۲:۲۱ 16 نظر , 288
بازدید
و شب سر آغاز تمام دلتنگی هاست...
وقتی مینویسم یعنی پر از حرفم، پر از داستانم این روزها.اما دوست دارم همین حال بماند برایم. همینجور کلمه ها توی ذهنم بدوند. همین سر و صدای توی ذهنم را می خواهم.
دوباره شب است،بعضی شب ها خیلی میترسم از فکرهای شبانه ام ، از فرورفتن در نقش آدمهایی که نیستم ،از درک نشدن شکستگی ها و ظرافت&zw...
تاریخ درج:
۹۳/۰۶/۱۶ - ۲۳:۳۴ 8 نظر , 359
بازدید
"تو هم مثل منی انگار"
تابستان دارد به انتهایش نزدیک میشود روزها کمی کوتاه تر شده اند اما هوا هنوز گرم است،خودکارم را از روی میز بر می دارم نگاهش میکنم هنوز هم مثل گذشته دست به قلم که میشوم لای انگشتانم عرق میکند. دلم میخواهد دوباره بنویسم از خودم بنویسم از تو و از همه آدمها و از همه ی دلتنگی هایم، دلم نمیخواهد فک...
تاریخ درج:
۹۳/۰۶/۰۵ - ۲۳:۵۹ 27 نظر , 216
بازدید |
چگونگی درج آگهی در سایت و قسمت تبلیغات
سایت و اپلیکیشن آموزش زبان انگلیسی urg. |