فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 6653


درباره من
اکبر کبیری (susu )    

داستان

درج شده در تاریخ ۹۵/۰۲/۰۶ ساعت 18:57 بازدید کل: 188 بازدید امروز: 187
 

گردآوری شده توسط خانم نرگس امیری
دانشجوی رشته فرش
نادرشاه و پیرزن دانا
نادرشاه پس از نافرمانی مردم ایل باشت و باوی(قومی در نزدیکی گچساران) در دادن مالیات و کمک به ارتش اش، خشمگین شده و به آنها حمله ور می شود. این مردم که زیر بار زیاده خواهی نادر نمی رفتند، دلیرانه به جنگ پرداخته و هربار تعداد زیادی از سربازان نادر را از بین می برند. در آخرین نبرد تعداد کمی از جوانان ایل دست به حمله ای انتحاری زده و در آخرین دفاع جانانه مقاومت می کنند و سرانجام کشته می شوند.  نادر شاه پس از پیروزی حکم قتل تمامی ساکنین باوی را صادر می کند. 
در همین روز پیرزنی از اهالی ده نزد نادرشاه می رود و دو مرغ که یکی از آنها پَر کنده بود را جلوی نادرشاه می اندازد. مرغی که پَر داشت فرار کرد و آن دیگری بر جای ماند. پیرزن به نادرشاه گفت: " هر کس که پای فرار داشته رفته و به کوهها پناه برده، بقیه که این توانایی را نداشتند چون این مرغ پرکنده در آبادی مانده اند."
پیرزن از نادرشاه خواهش کرد که برادر و فرزندش که در دست قشون نادر در اسارت به سر می بردند را آزاد نماید. نادر که شیفته برخورد منطقی و استدالال او شده بود، فورا دستور آزادی آنها را صادر کرد. پیرزن با این تدبیر توانست جان بازماندگان را نجات دهد و نگذارد ایل شان به دست نادر به نابودی کامل شنیده شود.

این مطلب توسط محراب عبوسی بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۵/۰۲/۰۶ - ۲۰:۵۱
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)