فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 754


درباره من
دوست دارم (DosetDaram )    

پسر بچه و درخت سیب

درج شده در تاریخ ۹۲/۱۰/۲۷ ساعت 18:47 بازدید کل: 286 بازدید امروز: 272
 
پسر بچه و درخت سیب
یکی بود یکی نبود...
در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود ...
با ...
پسر بچه کوچکی...
این پسر بچه دوست داشت مدام با این درخت بازی کند...
از تنه اش بالا رود، از سیب هایش بچیند و بخورد و در سایه اش بخوابد...
زمان گذشت و پسر بچه هر روز بی اعتناتر به درخت...
دیگر دوست نداشت با او بازی کند...
اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد...
درخت سیب به پسر بچه گفت: آهای! بیا و با من بازی کن...
پسر پاسخ داد: من که دیگر بچه نیستم که با درخت سیب بازی کنم...
به دنبال سرگرمی های بهتری هستم و برای خرید آنها به پول لازم دارم...
درخت گفت: پول ندارم، اما می توانی از سیب های من بچینی و برای خود پول بدست آوری...
پسر تمام سیب های درخت را چید و فروخت و آنچه نیاز داشت را خرید...
و درخت را فراموش کرد و پیشش نیامد و درخت دوباره غمگین شد...
مدتها گذشت ...
پسر تبدیل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد...
چرا غمگینی؟ درخت از او پرسید، بیا و در سایه ام بنشین...
بدون تو خیلی احساس تنهایی می کنم...
پسر (مرد جوان) جواب داد: فرصت کافی ندارم...
باید برای خانواده ام تلاش کنم...
باید برایشان خانه ای بسازم ...
نیاز به خانه ای دارم...
درخت گفت: سرمایه ای برای کمک ندارم ...
تو می توانی با شاخه ها و تنه ام برای خود و خانواده ات خانه بسازی...
پسر خوشحال شد و تمام شاخه ها و تنه درخت را برید...
و با آنها خانه ای برای خود ساخت...
دوباره درخت تنها ماند و پسر برنگشت، زمانی طولانی بسر آمد...
پس از سالیان دراز موقعی برگشت که پیر بود و غمگین بود، خسته بود و تنها...
درخت از او پرسید: چرا غمگین هستی؟ ای کاش می توانستم کمکت کنم...
اما دیگر نه سیب دارم و نه شاخه و تنه...
حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو...
هیچ چیز برای بخشیدن ندارم...
پسر (پیرمرد) در جواب گفت: خسته ام از این زندگی و تنها...
فقط نیازمند بودن با توام...
آیا می توانم کنارت بنشینم؟ پسر (پیرمرد) کنار درخت نشست...
با هم بودند...
به سالیان و به سالیان...
در لحظه های شادی و اندوه...
آن پسر آیا بی رحم و خودخواه بود؟؟؟ نه، ما همه شبیه او هستیم و با والدین خودچنین رفتاری داریم...
درخت همان والدین ماست...
تا کوچکیم، دوست داریم با آنها بازی کنیم...
تنهایشان می گذاریم...
و بعد از گذشت زمانی دوباره بسویشان بر می گردیم که نیازمند هستیم یا گرفتار...
برای والدین خود وقت نمی گذاریم...
به این مهم توجه نمی کنیم که: پدر و مادر همیشه به ما همه چیز می دهند...
تا شادمان کنند...
و مشکلاتمان را حل...
و تنها چیزی که در عوض می خواهند اینکه...
تنهایشان نگذاریم...
به والدین خود عشق بورزیم، فراموششان نکنیم، برایشان زمان بگذاریم، همراهی شان کنیم، شادی آنها، ما را شاد دیدن است. گرامی بداریمشان و ترکشان نکنیم...
هر کس می تواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد ولی پدر و مادر را فقط یکبار
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۱۰/۲۷ - ۱۸:۴۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)