دنیا خیلی عوض شده این روزا همه خنجر در دست به دنبال زخمی نشده ها ، تا خون ریختن بیاموزند و رشد کنند . این روزها تا زخم نزنیم بزرگ نشدیم ،
خیلی دلم برای نوشتن تنگ شده، زیباترین قسمت انسان را در بیان احساساتش در این چندی عمری که داشتم تجربه کردم . گاهی از خودم می پرسم وقتی زیبایی در چیز دیگری است من در میان زشتی ها چه می کنم . اما باز هم صدایی مبهم که از فریاد ننوشته های دیگری است تشویق به تکرارم می کند و باز تکرار می کنم .
انچنان که باید پیش رود نمی رود و من هنوز می پرسم چرا . بار ها و بارها به نتیجه رسیدم اما شکست را نمی پذیرم . شاید این جنین در تقدیرم نوشتن اما کیست که هرچه می خواهد در تقدیر این ادمیان می نویسد هرکه هست دست مریزاد .
ذهن من پر شده از باور های دور که نزدیک شدن به آنها مسافتش بیش از سنم زمان می خواهد . اما باز هم ادامه می دم . گاهی اوقات درست مثل آلان ترجیح می دم رویا های دست نیافتنی را در خواب ببینم کاش میشد از خواب بیدار نشد . تا رویا در واقعیت جاودانه ماند .
اطرافم آدمانی زیست می کنند که نمی فهممشان و آزار دهنده ترین قسمت زندگی همینجاست که می فهمم در ذهنشان چه می گذرد . و چطور می توان با آدمانی که غیر قابل پیش بینی نیستند زندگی کرد هنوز نفهمیدم.
چند روزی است که هوای رفتن به سرم خورده به یه جای دور جایی که درآن فقط پرنده های سفید در دشت سبز دیده بانی می دهند .