کــاروانــ رفتهـ بود و دیدهـ ی منـــــ
همــچنانـــ خیــرهـ ماندهـ بود بهـ راهـ ...
خنـدهـ می زد بهـ درد ورنجمـ ،
اشکــ !!
.
.
.
شعــلهـ می زد به تار و پــودم،
آهـ...!
رفــــتهـ بودیـ و رفتهـ بود از دسـتـ...
مهدیس.
تاریخ درج:
۹۲/۰۱/۰۶ - ۱۵:۳۹ 32 نظر , 1023
بازدید
;
کلیک کنید
غروب می شود باز…
بدون هیچ نگاه منتظری…
بدون هیچ دست گرمی که فنجانی چای تعارفت کند!
و من تنهای تنها به دور دستهای این شهر سربی خیره می شوم
به تنهایی و غربت خود میان این همه چراغ های روشن مات می مانم
واز خود می پرسم که چرا هیچ کسی انت...
غروب دریا
تاریخ درج:
۹۲/۰۱/۱۱ - ۱۲:۱۹ 69 نظر , 1644
بازدید