زندگی را با حسرت میگذرانیم چون تمام عمر از چیزی ناشناخته هراس داریم .. از همان کودکی ترس را یادمان دادند .. وقتی معلم ابتدایی با شلاق وارد کلاس میشد و لیست بدهایی را که مبصر کلاس جداگانه از بچه های خوب روی تخته سیاه با گچ سفید نوشته بود صدا میزد و به جرم شیطنت های پاک و طبیعی کودکی بر کف دستان ناتوان و ضعیف مان بیرحمانه شلاق میزد آموختیم باید پنهان شادی کنیم .. الفبای زندگی را سخت تکرار کردند .. با همان باورهای ساده کودکی ما را از خدایی مهربان ترساندند .. بزرگ که شدیم زیر سایه همان شلاق ها و ترس ها وقتی زیر بار زور روزگار خم شدیم سکوت کردیم .. امروز و در گذر زمان معلم ها دیگر از سختی زندگی و اضافه کاری های شبانه توانی برای دادزدن ندارند و از ترس بیکارشدن شلاق ها را به خاطرات نسل ما سپرده اند .. بچه های امروزی با زبان خودشان با خدا حرف میزنند و فهمیده اند بخاطر یک دروغ راهی جهنم نخواهند شد .. آنها خدا را مهربان و شاد دوست دارند و به آن ایمان دارند .. هر کس کودک زمان خویش است ..