آمده بودم که بگم خالیم
دربه در کوچه ی تنهاییم
آمده بودم که بگم بی تو من
گم شده ی سایت میانالیم
آمده بودم که نهالی قشنگ
توی دلت کارم وعاشق بشم
فارغ از احوال همه نغمه ای
بهر دلت خوانم ولایق بشم
آمده بودم که بگم تا به کی
بی قدح وباده بمانم زمی
آمده بودی که بگی بی منی
بهر دلم دوست نه تو دشمنی
آمده بودی که دلم خون کنی
بیخودو بیجا دلم افسون کنی
آمده بودی که من ساده را
بهرخودت ندیده مجنون کنی
آمده ام تا به تو گویم که من
حرف دل وبایه زبانی سخن
حال توبشنو زمن ای بی وفا
حرف دلم را به تو میگم بیا
خاک ره دلبر جانانه را
همسفر باده و پیمانه را
صد چو تو باشد ندهم من بهاء
چون که گلی هست مرا با وفا
این گل من دلبر جانانه هست
جان به فدایش بکنم تا که هست
اوست که بامن همه جا بی ریاست
همسفرکهنه ی این جاده هاست
اوست که با من همه بی ادعاست
غم به دلش هم بکنم بی چراست
گرچه من ساده غمش می دهم
از همه دنیا به کمش می دهم
لیک مرا اوست که باز عاشق هست
بی قدح وباده ومی صادق هست
باز اگر مرگ مجالم دهد
دلبر جانانه اجابم دهد
سر به در خانه ی او میزنم
دلبر اگر خانه به راهم دهد
بوسه به چشمان خمارش زنم
باده به پیمانه ی جانش دهم
یار اگر باز اجازت دهد
لب به کف خاک دو پایش زنم
شعر از: سعید غمخوار