آه میخواهی که غمخوارت شوم؟؟
همدم آن صبح زیبایت شوم ؟
پس چرانذر غریبی می کنی ؟
من که اینجایم چه شکوی می کنی
مشرب ما عاشقان یکرنگی است
این شراب دوستی همرنگی است
ما همان خورشید پرتو افکنیم
بی تو ما کوری میان دشمنیم
گر توباشی این دلم خیلی خوش است
ورنه این خورشید دل بی پرتو است
کاش چشمانت همه اینسان شوند
اشکهایت بی هوا پروا شوند
غم نباشد در وجودت ای صنم
گرچه غمخواری بگیری آن منم
|