سفر کردم سحر باغ ِ اناری
دوچشمم خیره شد چشم نگاری
شمیم باغ با عطر ِ وجودش
نه صبری ماند نه دیگر قراری
برای لحظه ای لرزید قلبم
شدم در بند ِ چشمان ِ خماری
هنوز از جلوه ی چشمان ِ مستش
دلم لرزان و حیران بود باری
جلوتر آمد آن یار ِ دل افروز
شدم آن عاشق ِ دیوانه واری
دهان را تا گشود حرفی بگوید
لبانش سرخ شد مثل ِ اناری
درون سینه ام طوفان به پاشد
نفهمیدم چه گویم در جوابی
به او گفتم اگر رخصت نماید
شبی منزل رسم بر خواستگاری
تبسم کرد و با شوری چنین گفت
که خود دارد نگار ِ بی قراری
دلم از حرف ِ آن آشفته تر شد
زسینه رفت و دیگر شد فراری
که آن زیبا هر آن جا ره بپیمود
منم دنبال او بودم به خواری
دگر صبرم به تنگ آورد این دل
گرفتم زیر مشت و فحش کاری
که ای بی معرفت دیگر چه خواهی
مگر نشنیده ای دارد نگاری
چرا دنبال ِ او اینسان روانی
مگر خواهی شوی دستش شکاری
نرو دیگر پی اش عیب است بر من
مگر خواهی مرا خوارم بداری
به هر راهی شدم دیوانه تر شد
سرش بر سنگ کوبیدش به زاری
که ای جانم مگر دست ِ خودم هست
که او خود می برد من را به کاری
دلش با من اگر یک دم نباشد
مگر من میتوانم دل سپاری
که آن دل میکشد در سینه ی او
به دنبال خودش با عشق و زاری