دلم دلتنگ یک اسم فریباست
دلم همرنگ سقف یک معماست
دلم تنگ شبی در زیر باران
کنار آن درخت توت زیباست
ومن وقتی که دیدم دیدگانش
زمن دزدید و رفت با پیروانش
کنار صخره ای روی چمن ها
شدم در انتظار یا سمن ها
هنوزم یاد آن شبهای زیبا
دلم رامیفشارد دست غمها
گلویم حمل کرده بغض او را
صدایم در سکوتی سخت وگیرا
تبی می لرزد حتی استخوان را
چه شبهایی که با یادش نخفتم
چه حرفهایی که از ترسش نگفتم
چه فردا های شاد و خوب وزیبا
به یاد او دلی را غم گرفتم
چه باید کرد این تقدیر ما بود
بگویم بهتراست تقصیر ما بود
من از اوبی قرار عشق بودم
کنارش خیل دلها گیر ما بود
صدایش تیر رنجی بر دل من
همان آوار سقفی روی ما بود
سیاهی رفت آن شب دیده گانم
چو دیدم بی کس و بی همزبانم
دلم صد پاره شد وقتی که دیدم
کسی که عشق ما را یک هوس خواند
همان دلدار بی احساس ما بود
چه می باید من از او شادیم بود
دلیل زندگی او هادیم بود
اگر چه او مرا از خود ندانست
اگر چه عاقبت با دست اومن
شدم خاموش و رسمش بازیم بود
من از او کینه ای بر سر ندارم
کمی بهتر بگویم غیر او من
به دنیا دیگر از او پر ندارم
چه میگویم چرا اینگونه تنگم
نگویم مرده ام از بغض سنگم
همین بیهوده هم گر خلق گویند
مرا آرامشیست در قلب تنگم
برودیگر منم دیگر به راهم
سراسر غصه ای پر درد وآهم
سرا پا تنگ یک احساس دیرین
مرا اینگونه کرد آن قلب شیرین
وگرنه من دلی لرزان نبودم
دل دیوانه و حیران نبودم
همان که قلب ما را تیر غم زد
همان او هم مرا دیوانه تر کرد
برو هر قدر گویم باز تنگ است
گمانم بغض امشب پر زسنگ است
هر آن دیگر بگویم باز آخر
اسیری در قفس دلتنگ تنگ است