درکلاس ِ درس ِ او حاضرشدم
دولت ِعشق آمد و شاعر شدم
چون یقین کرد در دلش بند آمدم
تیری از مژگان زد و عا مرشدم
دل به او دادم شدم بر او اسیر
قلب من را غم زد و آخرشدم
نا له کردم تا مگر رحمش شود
ناله ام سودی نکرد صابر شدم
او مرا در غم رها کرد و برفت
از فراق ِعشق ِ او زائر شدم
من سفر کردم کنم پیدا ولی
یار ِ من پیدا نشد کافر شدم
غصه ها در دل نهان دارم ولی
از غم ِ دلدار ِ خود شاعر شدم