دخترک و پیرمرد
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید: - غمگینی؟ - نه.
- مطمئنی؟ - نه.
- چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن. -
چرا؟ - چون قشنگ نیستم -
قبلا اینو به تو گفتن؟ - ن... تاریخ درج: ۹۲/۰۷/۰۸ - ۱۴:۵۰( 16 نظر , 235
بازدید )
تو یک عقابی
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره ... تاریخ درج: ۹۲/۰۷/۰۸ - ۱۴:۳۷( 5 نظر , 219
بازدید )
وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان دهیخجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت می روداگر یک روز مردم ـ همان هایی که خیلی بزرگ شده اند ـ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند وق... تاریخ درج: ۹۲/۰۷/۰۸ - ۱۴:۲۸( 3 نظر , 198
بازدید )
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "پیرمرد غمگ... تاریخ درج: ۹۲/۰۷/۰۸ - ۱۴:۲۳( 4 نظر , 328
بازدید )