روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت ,فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه میگفت: می آید, من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنوم و یگانه قلبی ام که درد هایش را در خود نگه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .فرشتگان جشم به لب هایش دوختند, گنجشک هیچ نگفت....
تاریخ درج: ۹۱/۰۹/۲۸ - ۲۲:۵۴
( 2 نظر , 409
بازدید )