کسی چه میداند؛
زنی که توی تاکسی اشک هایش را با پشت دستش پاک میکند و دست راننده که دستمال بهش میدهد را رد میکند غمگین تر است، یا زنی که حتی پیازهای تکه تکه شده هم اشک هایش را در نمیاورد...
کسی چه میداند؛
مردی که پشتش را میکند به زنی و چشم روی هم میگذارد عاشق تر است یا مردی که برای خوشبخت تر شدنِ زنی چشم روی خوشبختی خودش میبندد...
کسی چه میداند؛
زنی که دائم لبهایش باز میشود به عیب های هم نفسش بیشتر مبتلا به دوست داشتن همان مردِ پر از ایراد است یا کسی که هر چیزی روی لبش می آید الا گلایه....
کسی چه میداند؛
خوشبخت زنی است که موهایش همیشه با دستهای مردش مرتب میشود یا زنی که یادش رفته تارهایش را پشت گوش بیندازد ولی دستش به پشت گوش انداختن خواسته های مردش نرفته...
این ها را گفتم که بگویم:
این شهر
صندلی های مترو
گوشه های پارک ها
اتوبان های پر از ماشین های تک سرنشین با شیشه بالاکشیده
پر است از کسانی که ظاهرشان یک حالی را میرساند و توی دلشان یک حال دیگر است...
زیر این آسمانِ آبی
پر از کسانی است که تو نمیتوانی از لبخندشان خوشیشان را بفهمی و
اشکهایشان را نمیتوانی بگذاری به پای دردِ جانشان
اینجا روی ِ این زمینِ متزلزلِ گرد ظاهر آدم ها نشان هرچیز که فکرش را بکنی هست، جز حالِ واقعیشان...
ما ولی ظاهر زندگی آدمها را میبینیم و برایِ باطنِ زندگیِ خودمان آه میکشیم...
* فاطمه جوادی*