یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز ... تاریخ درج:۹۳/۱۲/۲۱ - ۱۳:۱۶
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن ,
پسری را از خواب بیدار کرد.پشت خط مادرش بود
.پسر با عصبانیت گفت:
چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا
از خواب بیدار کردیفقط خواستم بگویم تولدت مبارک
&... تاریخ درج:۹۳/۱۲/۲۱ - ۱۰:۱۵
در مدرسه ای پسر باغبانی بود که استاد به خاطر هوش و ذکاوتش به او زیادی داشت. بقیه شاگردان مدرسه که در میانشان فرزندان خانواده های مرفه نیز بودند و انتظار داشتند استاد آنها را شاگرد ممتاز معرفی کند، از این بابت راضی نبودند و گهگاه پسر باغبان را مسخره می کردند. در کنار مدرسه دریاچه ای زیبا بود که در... تاریخ درج:۹۳/۱۲/۲۰ - ۲۲:۲۶
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که باکودکانی که او را ملعبه خود قرار داد... تاریخ درج:۹۳/۱۲/۱۹ - ۱۳:۱۲
روزی شیوانا تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت و از شاگردان خواست بهترین جمله کوتاهی را که با آن زندگی انسان می تواند همیشه در مسیر درست قرار گیرد ، روی آن بنویسندشاگردان هفته ها فکر کردند و هر کدام جمله زیبایی را گفتنداما شیوانا هیچ کدام را نپسندید.روزی مردی ژنده پوش با چهره ای زخمی و خسته... تاریخ درج:۹۳/۱۲/۱۸ - ۲۳:۰۱
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت :...... تاریخ درج:۹۳/۱۲/۱۶ - ۲۲:۴۸