یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این ... تاریخ درج:۹۳/۰۴/۲۷ - ۱۷:۰۹
مسافری در شهرِ بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد میزند و خدا و پیغمبر را به شهادت میگیرد که والله بالله من زندهام! چطور میخواهید مرا به خاک بسپارید؟ اما چند ملا که ... تاریخ درج:۹۳/۰۴/۲۴ - ۲۰:۰۰
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
... تاریخ درج:۹۳/۰۴/۲۳ - ۱۵:۱۰
بودا به دهی سفر کرد .زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد .بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد .... تاریخ درج:۹۳/۰۴/۲۱ - ۱۷:۵۷