مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد: آره مادر، نه ساله بودم که شوهرم دادند
از مکتب که اومدم، دیدم خونه مون شلوغه، مامان خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز، از لپ هام گرفت تا گل بندا... تاریخ درج:۹۲/۰۷/۲۹ - ۲۳:۴۳
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، یه مرد بود که تنها زندگی می کرد. یه زن بود که اونم تنها زندگی می کرد . زن غمگین به آب رودخانه نگاه می کرد . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود . خدا هم اونها را می دید و غمگین بود.
... تاریخ درج:۹۲/۰۷/۲۸ - ۱۹:۴۳