بذار امشب کمی بیشتر به چشات نگاه کنم به سیاهی غم ناز چشات کمی شاعرانه من سفر کنم از همون جایی که عاشق میشه شد شروع کنم با خیالات قشنگ چشم تو کمی درد دل کنم میخوام اون ناز چشات و من به نازی بچشم... تاریخ درج:۸۹/۰۴/۳۱ - ۲۰:۵۳
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح دادپسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی... تاریخ درج:۸۹/۰۴/۳۰ - ۰۳:۲۰
آخر این هفته جشن ازدواج ما به پاست با حضور گرم خود در آن صفا جاری کنید ازدواج و عقد یک امر مهم و جدی است لطفا از آوردن اطفال خودداری کنید بر شکم صابون زده ،آماده سازیدش قشنگ معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید ... تاریخ درج:۸۹/۰۴/۲۹ - ۲۳:۰۷