روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این... تاریخ درج:۸۹/۰۱/۲۸ - ۱۸:۴۰
ببین عزیزم قصه ی منو تو فقط یه بازی کودکانه بود و بس حالا اگه من بازنده ام منو ببخش من امشب فکر می کنم که دیگه می میرم واسه اینکه تورو من از دست دادم میخوام بگم پش... تاریخ درج:۸۹/۰۱/۲۸ - ۱۲:۴۳
روزی ابوعلی سینا از جلو دکان آهنگری میگذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش میخواست. آهنگر گفت: ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه به آهنگر گفت: آتش بر کف دستم ب... تاریخ درج:۸۹/۰۱/۲۵ - ۱۸:۱۶