گاهی دلت می خواهد از دید بعضی آدمها پنهان بمانی …
بروی جایی که هیچ کسی شبیه به اینها نباشد...
آنهایی که مدام توی زندگیت سرک می کشند …
آنهایی که هیچ ارزشی برای آدمیت قائل نیستند...برای تو و آنچه که هستی...
کسانی با ژست صمیمیت ، داشته هایت را می شمارند …
احساساتت را خط کشی می کنند …
اشتباهاتت را سرزنش می کنند …
به چیز هایی که خود ندارند حسادت می کنند …
دست می گذارند روی نقطه ضعف هایت و آنها را بزرگ و بزرگتر می کنند …
و هر کاری که لازم باشد می کنند …
که کوتاهت بیاورند و تو بِبُری و بروی...
به ناکجا آبادی از هیچستان...
یا بمانی و دیگر خودت نباشی...
و به گونه ای بشوی که آنها می خواهند...
این آدمها در گمان خودشان ” آینه اند ” ،
اما کاش میفهمیدند تنها” شیشه خورده ” اند …
شیشه خورده هایی که جان و روح را می آزارند...
هیچ میدانید چقدر خوب است که خیلیها "زن" نشدند..
چون در تنگناهای روزگار ،
جایی که نفس، برای زن در قفس، ملاک است برای خوب بودن...
و زن کوتاه میکند
ناخن...
مو...
حرف...
و رابطه ها را
و چه سخت ساختیم آنچه را برایش از بهشت رانده شدیم...
+*ما مانده ایم در اینجا و خوشا آنکس که با مرگ اینجا رو ترک کرد.
+نقطه صفر مرزی درست این جایی است که من هستم...هر دو سو جهنم است....
