فراموش کردم
رتبه کلی: 3716


درباره من
معصومه رحمانی (annayar )    

آنا - قسمت 6

درج شده در تاریخ ۹۱/۱۱/۱۹ ساعت 17:07 بازدید کل: 350 بازدید امروز: 134
 
11
بهروز در اتاق مشغول صبحانه خوردن است. صدای باز شدن در می آید. بهروز از پنجره اتاق به حیاط نگاهی می اندازد. روزبه است با الاغی که خورجین هایش پر است. 
-روزبه: بیا حیوون هاش هاش بیا بیا خب همین جا خوبه. بهروز! بهروز! بیا کمک.
بهروز به حیاط می رود. 
-آفرین چقدر سحر خیز.
-خب دیگه. لااقل جمعه که خونه ای میتونم برم معدن. 
بهروز و روزبه به کمک هم خورجین را به کارگاه می برند. همین طور که خورجین را می برند روزبه می گوید.
-روزبه: بوش رو حس می کنی؟
-بهروز: خب گل رسه دیگه
-روزبه: برای من حس خوبی داره. مثل عطره. یاد بابا می افتم.
بهروز آهی می کشه و میگه:
- آره واقعا جاش خالیه. تو کارگاه آدم بیشتر نبودش رو حس می کنه.
وارد کارگاه می شوند. در گوشه کارگاه انبار گل است. حدود نیم متر مکعبی فضا دارد. گل ها را در انبار می ریزند.
-روزبه: راستی بهروز الک 120 مش نمی دونی کجاست.
-بهروز: کمد وسایل رو گشتی؟ 
-روزبه: آره. فقط قالب ها اونجا بود و چند تا ابزار تراش
-بهروز: کشاب میز ترازو رو هم نگاه کردی؟
-روزبه: نه اون رو ندیدم.
بهروز به طرف میز ترازو می رود. کشابش را بیرون می کشد. 
-بهروز: بله این هم از جناب الک 120.
-روزبه: داروهای مادر رو بهش دادی؟
بهروز دستش را به پیشانی اش می زند.
-نه. به خدا فراموش کردم.
روزبه سریع به سمت اتاق مادر می رود. 
12
روزبه کنار مادر مشغول مطالعه است. بهروز با لباس رسمی و کتاب به دست وارد می شود. 
-بهروز: سلام 
-مادر: سلام پسرم. خسته نباشی 
-روزبه: سلام  امروز زودتر اومدی
-هوا بارونی بود زنگ ورزش تعطیلمون کردن.
بهروز برای عوض کردن لباس به طرف اتاقش می رود. از داخل اتاق صدا می زند:
-امروز 5 تا گذاشتن
-روزبه: چند تاشون مرغن چند تا خروس؟
روزبه به مطالعه اش ادامه می دهد. مادر تسبیحی در دست دارد. لب هایش تکان می خورد. 
بهروز از اتاقش بیرون می آید. به طرف حیاط می رود. دور از چشم مادر برای روزبه سوت می زند. روزبه به او نگاه می کند. با اشاره به روزبه می فهماند به حیاط بیاید. روزبه کتابش را زمین می گذارد. به طرف حیاط می رود.
-روزبه: باز چه نقشه ای تو کلّته؟
-بهروز: چیز مهمی نیست. خواستم باهات مشورت کنم.
-روزبه: از کی تا حالا ما مشاور شما شدیم. خب بفرما.
-بهروز: ببین روزبه خودت راه روستا تا شهر رو سال ها رفتی و اومدی.
-خب
-می دونی که چقدر سخته
-آره
-امروز تو مدرسه اسم نویسی می کردن برای خوابگاه.
-خوابگاه چی
-خوایگاه سلمان فارسی. تازه راه افتاده. بچه هایی که معدلشون بالای 15 باشه رو مجانی میگیرن.
-اسمت رو نوشتی؟
-همینطوری نوشتم. برام اصلش نظر تو مهمه.
روزبه فکری می کند و می گوید.
-نه مساله ای نیست. ما تصمیممون رو گرفتیم. من پیش مادرم تو هم هر جور راحت تری درست رو ادامه بده.
-ولی آخه اینطوری زحمت مادر کلا می افته رو دوش تو.
-خب الان هم که تو زیاد نمیرسی کمک کنی.
-راست میگی. پس...
-خیالت راحت باشه از ته دل میگم مشکلی نیست. برو خوابگاه. قول بده که خوب درس بخونی.
13
شب است. باد می وزد. باران می بارد. رعد و برق می زند. مادر در بستر است. روزبه پارچه را در ظرف آبی می زند. روی پیشانی مادر می گذارد. 
ساعت 2 نیمه شب است. صورت مادر بر افروخته است. نفس نفس می زند. روزبه همچنان برای پایین آوردن تب مادر تلاش می کند. 
ساعت 3 نیمه شب است. روزبه کنار بستر مادر نشسته است. چرتش می برد. پس از چند لحظه چشم هایش را باز می کند. پارچه را دوباره در آب می زند. روی پیشانی مادر می گذارد. 
ساعت 5 صبح است. روزبه دست بر پیشانی مادر می گذارد. 
-خدا را شکر تبش پایین اومده.
14
روزبه مادر را در ویلچر گذاشته است. در حیاط او را دور می دهد. مادر با دست اشاره به سمت کارگاه می کند. روزبه سر ویلچر را به سمت کارگاه می چرخاند. وارد کارگاه می شوند. مادر بویی می کشد. انگار بهترین عطر دنیا را بوییده است. نگاهش کارگاه را دوری می زند. قطرات اشک از چشمانش سرازیر می شود. به طرف کمد شیشه ای اشاره می کند. روزبه برایش عکس بابا را بیرون می آورد. عکس را بغل می گیرد. گریه می کند. شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد.
15 
شب است. دکتر از اتاق بیرون می آید. 
-ان شاء الله زودتر شفا پیدا کنید. خدا حافظ شما.
-روزبه: لطف کردید آقای دکتر.
سعید دکتر را در حیاط بدرقه می کند.
-دکتر: از دو هفته پیش دیگه هیچی حرف نزده؟
-نه آقای دکتر هیچی
دکتر سری تکان می دهد. 
-دکتر: بنده خدا
دکتر پای حوض می ایستد.
-راستی سعید
-داروخونه ای که براتون دارو می گیرم گله مند بود. می گفت چند ماه بدهیتون روی هم انباشته شده.
روزبه سرش را پایین می اندازد. 
-هزینه داروهای مادر سنگینه
-نمی دونم. اگه به منه. از حق الزحمه و ویزیتم میگذرم. مردم که این حرفها سرشون نمیشه. پولشون رو میخوان.
روزبه با آستینش اشک هایش را پاک می کند.
-دکتر: گریه نکن مرد! راستی روزبه پدرتون یه کارگاه داشتن. چرا اون رو شروع نمی کنی؟
-گاهی برای دل خودم یه کارایی می کنم.
-خب چه بهتر. بهت قول میدم. چند مدت نمیگذره که حسابی وارد میشی.
-مگه چند مدت شاگردِ بابا نبودی؟
-چرا.
-خب چرا معطلی پسر؟! راهش بنداز دیگه. یا علی بگو.
16
روزبه در کارگاه است. در تغاری کمی آب ریخته است. از تغاری دیگر چند چانه گل را درونش می ریزد. با پارویی کوچک مثل پاروی بستنی سازان آن را هم می زند. طوری که دانه های درشت باز نشده در آن نماند. همین طور که هم می زند، گل های باقیمانده در تغار قبلی را با چانه های بزرگ درون تغار می ریزد. بالای تغار شیر آبی است. شیر را هم نصفه نیمه باز می کند. همینطور هم می زند. دوغاب گل آماده است.
روزبه دوغاب را از الک رد می کند. در تغاری دیگر می ریزد. دوغاب های الک شده را در قالب گچی بزرگی می ریزد.
 

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۱۱/۱۹ - ۱۷:۰۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)