درباره من |
مسافر خسته من سلام......اخرین مطلب
قبل از خواندن مطلب پلی اهنگ رو بزنید..........متشکرم
مسافر خسته من سلام
اخرین مطلب اینجانب
به کجای جاده زندگی رسیده ای؟ من خدا را شکر خوبم و هنوز در سفر، تو چطور؟ تو که نمی خواهی سفر را نیمه رها کنی! می خو...
درد و دلهای خدا ..
درد و دلهای خدا
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2 ) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30 )
...
به هیکل نیست....
7-8 نفری در صف بودند. شاتر آخرین چانه های نان سنگک را درون تنور می چسباند. دخل دار، آن ها که تازه می ایستادند را رد می کرد. می گفت نان نمی رسد. آن ها هم می رفتند پی کارشان. شاید سراغ نانوایی بازاچه.
پسرکی 5-6 ساله، زنبیل به دست وارد نانوایی شد. دخل دار او را ندید. از بین...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۱۷ - ۱۸:۳۲ 17 نظر , 422
بازدید
خواستگاری از ورژن جدید...
لیلی دختری طاق بود و دارایی پدر شاهش شهره آفاق؛ سه خواستگار خوش تیپ بی تاب داشت که دیوان حافظ را ویران کرده، پدر دو بیتیهای باباطاهر را در آورده، گوگل را از سرچ "عاشقانه ها" کچل کرده و با رگبار اس ام اس، گوشی گالکسی دخترک را هنگانده بودند.
دختر چاره ای ندید جز مراسم خواستگاری؛ در مراسم،...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۱۸ - ۱۲:۱۰ 9 نظر , 388
بازدید
I LOVE YOU های درختی ...
ارّه برقی روشن شد. لبه تیزش در تن درخت فرو رفت. درخت آهی کشید و افتاد. شاخه هایش را زدند. تنه اش را به کارخانه بردند. قطعه قطعه نمودند. هر قطعه را هزاران ورق کردند. ورقها را بسته بندی کردند. بسته ها را به کارخانه چاپ بردند. هزاران اطلاعبه چاپ کردند. آن ها را...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۱۷ - ۱۸:۳۷ 2 نظر , 384
بازدید
گفتم بنویس...
خطاط بود و حافظ قرآن. قاشقی خورد. سری تکان داد. لا اله الا اللّهی گفت. به آشپزخانه رفت. سر همسرش داد کشید که چرا غذایت قدری شور شده است. بعد از غذا به کارگاه خطاطی اش رفتیم. گفت آیه ای بگو تا بنویسم. گفتم بنویس: وَ لا یَزیدُ الظَّالِمینَ إِلاَّ خَساراً1 که هم کاتب آنی و هم حافظ آنی و هم مصداقش....
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۱۷ - ۱۲:۳۹ 3 نظر , 355
بازدید
باز باران.....
باز باران بی ترانه
می خورد بر بام خانه,
خانه ام کو؟
خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
کودک خوشحال دیروز!
غرق در غم های امروز!
یاد باران رفته از یاد!
آرزو ها رفته بر باد...!! ...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۲۲ - ۱۹:۴۲ 1 نظر , 281
بازدید
آنا - پشت صحنه
وَ قَضى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِیَّاهُ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً...(الإسراء: 23)
و پروردگار تو حكم كرد كه جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیكى كنید.
...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۲۲ - ۱۸:۴۸ 1 نظر , 266
بازدید
آنا - پایان
35
مجتبی در کارگاه مشغول ورز خمیر است. روزبه کنار کوره ایستاده است. نور نارنجی و زرد کوره روی صورت روزبه تلاطم دارد. روزبه به کوره خیره شده است. اشک در چشمانش حلقه زده است. با دستش اشک های سرازیر شده را جمع می کند.
36
شب است. در خانه سمیرا خانم مجلس عروسی برپاست. حیاط را چراغانی کرده اند. زن و مر...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۲۲ - ۰۸:۳۵ 0 نظر , 311
بازدید
آنا - قسمت 9
28
روزبه پیش مادر نشسته است. بی تاب است. نزدیک پنجره می آید. نگاهی به حیاط می اندازد. دوباره می نشیند. به ساعت مچی اش نگاهی می کند. دوباره بلند می شود. کتابی از طاقچه بر می دارد. با بی حوصلگی ورق می زند. سر جایش می گذارد.
صدای در حیاط می آید.
-مجتبی: یا الله یا الله
روزبه سراسیمه خود را به...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۲۲ - ۰۸:۱۹ 0 نظر , 380
بازدید
آنا - قسمت 8
24
خورجین های الاغ پر از خاک رس است. روزبه افسار الاغ را گرفته است. دم در رسیده است. در را هل می دهد. باز می شود. کسی از پشت سر صدا می زند.
-آقا مهمون نمی خواید.
روزبه سرش را بر می گرداند. بهروز است.
-روزبه: سلام داداش
-بهروز: سلام داداش خوبی
همدیگر را بغل می کنند.
-روزبه: اصلا حواسم ...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۲۰ - ۱۷:۰۱ 2 نظر , 325
بازدید
آنا - قسمت 7
18
روزبه بخاری نفتی اتاق را روشن می کند. پتوی روی مادر را بالاتر می کشد. کنار مادر می نشیند.
روزبه: خب مادر. دیدی بهت گفتم حموم کنی سر حال میشی.
مادر لبخندی می زند. کتابی که در دست دارد را برای مادر می خواند.
روزبه: «ناهید تمام روزها را به امید چنین روزی گذرانده بود. حتی خورشید هم رن...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۲۰ - ۱۶:۴۲ 2 نظر , 385
بازدید
آنا - قسمت 6
11
بهروز در اتاق مشغول صبحانه خوردن است. صدای باز شدن در می آید. بهروز از پنجره اتاق به حیاط نگاهی می اندازد. روزبه است با الاغی که خورجین هایش پر است.
-روزبه: بیا حیوون هاش هاش بیا بیا خب همین جا خوبه. بهروز! بهروز! بیا کمک.
بهروز به حیاط می رود.
-آفرین چقدر سحر خیز.
-خب دیگه. لااق...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۱۹ - ۱۷:۰۷ 4 نظر , 359
بازدید
آنا - قسمت 5
7
شب است. بهروز کتاب هایش دورش ریخته است. مطالعه می کند. روزبه چند کتاب در دست دارد. کنار بهروز می نشیند.
-بهروز میشه من شبها بیام پیشت درسهای روز رو با هم مرور کنیم.
-باشه. ایرادی نداره.
-خب ریاضی تا کجا درس داد؟
بهروز به روزبه درس همان روز را می گفت. روزبه با اشتیاق درس ها را یاد می گرفت. ا...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۱۹ - ۱۶:۵۰ 4 نظر , 364
بازدید
آنا - قسمت 4
چشمان هر دو برادر به سکه خیره شده است. سکه عدد را نشان می دهد. بهروز می خواهد چیزی بگوید. منصرف می شودو. بدون هیچ حرفی از کارگاه بیرون می رود. درِ کارگاه را محکم به هم می کوبد. از در حیاط بیرون می رود.
5
بهروز از میان درختان می گذرد. با عصبانیت قوطی نوشابه ای را لگد می کند.
بهروز: لعنت به این...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۱۸ - ۲۲:۴۹ 3 نظر , 345
بازدید
آنا - قسمت 3
عصر است. باران نم نم می بارد. روزبه به سمت اتاق نسبتا بزرگ گوشه حیاط می رود. وارد اتاق می شود. درست وسط اتاق میز چوبی بزرگی است. روی میز با آهن سفید پوشیده شده است. گوشه ای از اتاق میز گچی مربع شکلی قرار دارد. سمت دیگر، میزِ ترازوست. زیرش یک کشاب و یک کمد دارد. ترازویی روی آن است. یک کمد کوچ...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۱۸ - ۰۸:۳۱ 3 نظر , 266
بازدید
آنا - قسمت 2
3
شب است. مادر در بستر است. روزبه کنار او مطالعه می کند. بهروز هم مشغول اتو کشیدن لباسش است. صدای مردی از حیاط می آید.
یا الله یا الله آقا روزبه بهروز خان بیدارید؟
مادر: فکر کنم آقای دکتره. مادر بگو بفرما.
مادر روسریش را درست می کند. بهروز لباس هایش را به اتاق دیگر می برد. روزبه به طرف د...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۱۷ - ۱۸:۰۴ 5 نظر , 315
بازدید
آنا - قسمت 1
1
زنگ مدرسه می خورد. معلم از کلاس اول دبیرستان بیرون می رود. روزبه بعد از معلم با عجله از کلاس خارج می شود.
یکی از بچه های کلاس: نمی دونم این پسره کِی کتاباشو تو کیفش می چپونه. کِی در میره.
یکی دیگه از بچه ها: شنیدم تا علی آباد یه نفس میدوه. (رو به بهروز) راستی بهروز! این داداشت با این عجله...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۱۷ - ۱۲:۱۵ 2 نظر , 360
بازدید
ســــــرفـــــهـــــ یـــــــــ خـــــــــونـــــــیـــــــــــــ...
نفس هایت به هن هن می افتد...
دهانت می شود پر از خون
و سرفه هایت.......
مادر
می دود به سمتت
و تو
بر روی گل فرش های خانه مان
مثل ماری از درد می خزی...
مادرم بلند می گوید:
یا سیدالشهدا...سپردمش به تو
فریاد می زنی
کربلایی!!
بچه های خط مقد...
محاکمه...
اسمت چه بود؟
آدم
فرزند...؟
من را نه مادری نه پدر.بنویس اول یتیم عالم خلقت.
نام محل تولد؟
بهشت پاک.
اینک محل سکونت؟
زمین خاک.
آن چیست در گرده نهادی؟
امانت است.
قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا-اینک به قد سایه بختم بروی خاک.
اعضای خانواده؟
هوای خو...
ادبیات وحرف حساب...
از 3 نفر هرگز متنفر نباش:فروردینی ها، مهریها، اسفندی ها... چـون بهتـرینن
سه نفر رو هرگز نرنجون :اردیبهشتی ها ، تیری ها ، دی ـی ها... چـون صادقن
سه نفر رو هیچوقت نذار از زندگیت برن:شهریوری ها ، آذری ها ،آبانی ها... چـون به درد دلت گوش میدن
سه نفر رو هرگ...
معادله
این روزها شدم،
"معادله چند مجهولی"
هیچکس از هیچ راهی مرا نمیفهمد...!!
...
تاریخ درج:
۹۱/۱۱/۱۲ - ۱۷:۵۳ 5 نظر , 397
بازدید |
سایت و اپلیکیشن آموزش زبان انگلیسی urg. کاربران آنلاین (5)
|