لطفا جاوا اسکریپت را فعال نمایید
صد صدقه به قــربانـی او می کردیمـــارا که تــو دادی ذبـــح ابراهیمی دیوانـگی خــودت ، تـو رو می کردی
می خواهم خود را همسفر با سایه های نا آرام کنم از پس دلکوبه های شب زدگی از پس تمام تقدیر های بی منطقی از دفتر سرنوشتی که معلوم نیست می خواهم چنان بِدَوَم همچون دونده ای در پیست تا به تو برسم
با سایه های ناآرام
در این خلوتی شب زمزمه کنم که روی دیوارهای
ریخته شده از جانم چه می خواهند می خواهم سوار ابرها شوم تا به فراخوان تو نزدیک تر شوم من همچنان قانون شکنی می کنم و به صدای رژهء مورچه ها گوش می دهم من امشب منطق را، از زیر آسفالت خیابان بیرون می آورم و به رُخَت میکشم
دختر کرانه های دور