آخرین دانه کبریت ...
مثل کبریت کشیدن در بادزندگی دشوار استمن خلاف جهت آب شنا کردن رامثل یک معجزه باور دارمآخرین دانه کبریتم رامی کشم در بادهر چه باداباد !
...
که غرور کسی را له می کنی آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری میخواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان ...
ایــــــن روزها ... هـــــــر نفـــس ، درد اســـت که میکشـــم !!!
ای کــاش یا بـــــــــــودی ،
... یـــــا اصـــلا نبودی !!!
ایـــــن که هســـتی
و کنــــارم نیســــتی ...
دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد
و این قصه ادامه دارد........ تنهایی
من فکر میکنم موجود...
آنقدرعاشقانه زندگی خواهم کرد
که اگر
روزی....
رازهایم فاش شود بغض دنیا را در هم بشکند..
ما گذشتیم و گذشت
آنچه تو با ما کردی
تو بمان با دگران وای به حال دگران
از خـ ــوبــ ها بیشتــر مـترسـمــ
یکــ روز تـ ـ ــو خــ ـوبــ منـ بود
یاد گرفتـــه ام انسان مد...
خواستم از خودم بگویم
دیدم اگر نگویم بهتر است
اگر بخواهم از خودم بگویم باید که بمانی
پس برای تو که نمیمانی
همان بهتر که ندانی.......
گاهی مجبور میشوی دوستی را کنار بگذاری... بی هیچ دلیل قانع کننده ای برای او... اما تو که خود خوب میدانی چرا این کار را کرده ای... پس چه سخت است تو بدانی و ن...
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود . یک پینه دوزی بود سه تا پسر داشت : حسنی قوزی و حس ینی کچل واحمدک. پسر بزرگش حسنی دعا نویس و معرکه گیر بود، پسر دوم ی حسینی همه کاره و هیچکاره بود، گاهی آبحوض می کشید یا برف پارو میکرد و اغلب ول میگشت . احمدک از همه کوچکتر، سری براه و پائی براه بود وعزیز دردانه...
.نه مرده امــــــ ، نه زنده امـــــ ، انگار زنــــده به گورمــــ ، در این دنـــیای پـــــــوچ .... می روم ولی چمدانم را نمی برم
سنگین است روزهایی که بی تو زندگی کرده ام ! حرفی نیست... خودم سکوتت را معنی می کنم کاش می فهمیدی گـاهی همین نگاه-سردت... روی زمستان را هم کم می کند!!! گـاه دلم میـگـیرد
...