بنام خدايي كه جز او هيچ نمي خواهم
اگر دل رخصت دهد دست بر قلم برده وبا جوهروجود قلم ،قلب كوچك سطرهاي دفترم را ناز ميكنم وبا به رقص در آوردن كلمات در جاي جاي برگه ها،دفتر را از تهي بودن مي رهانم واگر اجازه ام دهد احساسات دروني خود را به او ابراز مي كنم...
نفس را در سينه حبس ميكنم...
چشمانم را ميبندم...
تمام حرفهاي نا گفته اي را كه روي دلم سنگيني مي كند،يك مروري ميكنم.
به دنبال نقطه ي شروع ميگردم...
پس از اندكي مكث چشمانم را باز ميكنم...
با نگاهي افسون دفترم را مي نگرم...
گويا كه با من سخن مي گويد:
بنويس...هرچه ديدي بنويس...
از هر كه گله داري...
از بي وفايي ها،نا مردمي ها...
از آنانكه شكستنت...از تنهائيت...
از او كه دوستش داري...
از همه بنويس،بنويس...
قلم در دستم مي لرز د واشك در چشمانم موج مي زند،
قلبم به شدت مي تپد،
خدايااا! نقطه ي شروع كجاست؟؟ نمي دانم...نمي دانم...
بغضم ميشكند واشك گونه هايم را تر ميكند.دفترم را در دست ميگيرم ودر سطر آخرش چون هميشه مي نويسم:
ساقيا دادم برس حرفها نمي گنجد در اين كاغذ چرا؟؟؟
(دست خطي از خودم در تاريخ:19/8/87)