افسون نگاه
به فسونِ چشمِ مستت ، که فسونگری نمودی
یه لبانِ می پرستت ، که تو دلبری نمودی .
به خدا قسم بنامت ، به سخن به آن کلامت
که نیامده قیامت ، تو چه محشری نمودی .
که تو نازنین به مستی ، چو سرِ گُذر ببستی
به رهم کمین نشستی ، ز ر هم بری نمودی .
چو در آمدی به میدان ، تو نموده قصد این جان
زَنِیَم به تیرِ مُژگان ، چو کمانگری نمودی .
به دو زلفِ تاب داده ، به دو لعلِ آب داده
به منِ خمارِ باده ، تو ستمگری نمودی .
به خدائیِ خداوند ، چو زنی به ما تو لبخند
بُوَدَش بهاء سمرقند ، چو به مشتری نمودی .
به غروبِ رنگ پریده ، به سحر به هر سپیده
چو در آمدی بدیده ، به نظر پری نمودی .
به جلال و جاه و حشمَت ، به نوازشَت به خشمت
به ولایِ هردو چشمت ، که تو ساحری نمودی .
به دلم نموده پرتاب ، ز کمندِ زلفِ پُر تاب
به مَهِ شبانِ مهتاب ، تو برابری نمودی .
به حریمِ عشقِ لیلا ، به کشاکش زلیخا
به قشنگی ای . . . ، تو هنروَری نمودی .
به شب و به ماه پروین ، به تمامِ مذهَب و دین
که ز لیلی و ز شیرین ، همه برتری نمودی .
تو بیا دمی محبت ، بنشین به ما به خلوت
نکند رقیب صحبت ، که سبکسری نمودی .
به خدایِ هستی و بود ، به نوایِ بربَط و عود
به دلِ نزارِ داوود ، همه کافری نمودی .