فراموش کردم
اعضای انجمن(101) ارتباط با مدیر انجمن
جستجوی انجمن

سیمای حضرت لوط علیه السلام در کتاب مقدس....با دقت بخوانید و خودتان در مورد تحریف کتاب مقدس قضاوت کنید

درج شده در تاریخ ۹۳/۱۲/۲۲ ساعت 23:51 بازدید کل: 207 بازدید امروز: 203
 
پیدایش فصل 19
 
 غروب‌ همان‌ روز وقتی‌ که‌ آن‌ دو فرشته‌ به‌ دروازه‌ شهر سدوم‌ رسیدند، لوط‌ در آنجا نشسته‌ بود. بمحض‌ مشاهدة‌ آنها، از جا برخاست‌ و به‌ استقبالشان‌ شتافت‌ و گفت‌: «ای‌ سَروَران‌، امشب‌ به‌ منزل‌ من‌ بیایید و مهمان‌ من‌ باشید. فردا صبحِ زود هر وقت‌ بخواهید، می‌توانید حرکت‌ کنید.»2 ولی‌ آنها گفتند: «در میدان‌ شهر شب‌ را به‌ سر خواهیم‌ برد.»3 لوط‌ آنقدراصرار نمود تا اینکه‌ آنها راضی‌ شدند و به‌ خانه‌ وی‌ رفتند. او نان‌ فطیر پخت‌ و شام‌ مفصلی‌ تهیه‌ دید و به‌ ایشان‌ داد که‌ خوردند. 4 سپس‌ در حالی‌ که‌ آماده‌ می‌شدند که‌ بخوابند، مردان‌ شهر سدوم‌، پیر و جوان‌، از گوشه‌ و کنار شهر، منزل‌ لوط‌ را محاصره‌ کرده‌، 5 فریاد زدند: «ای‌ لوط‌، آن‌ دو مرد را که‌ امشب‌ مهمان‌ تو هستند، پیش‌ ما بیاور تا به‌ آنها تجاوز کنیم‌.»6 لوط‌ از منزل‌ خارج‌ شد تا با آنها صحبت‌ کند و در را پشت‌ سر خود بست‌. 7 او به‌ ایشان‌ گفت‌: «دوستان‌، خواهش‌ می‌کنم‌ چنین‌ کار زشتی‌ نکنید. 8 ببینید، من‌ دو دختر باکره‌ دارم‌. آنها را به‌ شما می‌دهم‌. هر کاری‌ که‌ دلتان‌ می‌خواهد با آنها بکنید؛ اما با این‌ دو مرد کاری‌ نداشته‌ باشید، چون‌ آنها در پناه‌ من‌ هستند.»9 مردان‌ شهر جواب‌ دادند: «از سر راه‌ ما کنار برو! ما اجازه‌ دادیم‌ در شهر ما ساکن‌ شوی‌ و حالا به‌ ما امر و نهی‌ می‌کنی‌. الان‌ با تو بدتر از آن‌ کاری‌ که‌ می‌خواستیم‌ با آنها بکنیم‌، خواهیم‌ کرد.» آنگاه‌ بطرف‌ لوط‌ حمله‌ برده‌، شروع‌ به‌ شکستن‌ در خانه‌ او نمودند. 10 اما آن‌ دو مرد دست‌ خود را دراز کرده‌، لوط‌ را به‌ داخل‌ خانه‌ کشیدند و در را بستند، 11 و چشمان‌ تمام‌ مردانی‌ را که‌ در بیرون‌ خانه‌ بودند، کور کردند تا نتوانند درِ خانه‌ را پیدا کنند.12 آن‌ دو مرد از لوط‌ پرسیدند: «در این‌ شهر چند نفر قوم‌ و خویش‌ داری‌؟ پسران‌ و دختران‌ و دامادان‌ و هر کسی‌ را که‌ داری‌ از این‌ شهر بیرون‌ ببر. 13 زیرا ما این‌ شهر را تماماً ویران‌ خواهیم‌ کرد. فریاد علیه‌ ظلمِ مردمِ این‌ شهر بحضور خداوند رسیده‌ و او ما را فرستاده‌ است‌ تا آن‌ را ویران‌ کنیم‌.»14 پس‌ لوط‌ با شتاب‌ رفت‌ و به‌ نامزدان‌ دخترانش‌ گفت‌: «عجله‌ کنید! از شهر بگریزید، چون‌ خداوند می‌خواهد آن‌ را ویران‌ کند!» ولی‌ این‌ حرف‌ به‌ نظر آنها مسخره‌ آمد.15 سپیده‌ دم‌ روز بعد، آن‌ دو فرشته‌ به‌ لوط‌ گفتند: «عجله‌ کن‌! همسر و دو دخترت‌ را که‌ اینجا هستند بردار و تا دیر نشده‌ فرار کن‌ والاّ شما هم‌ با مردمِ گناهکار این‌ شهر هلاک‌ خواهید شد.»16 در حالی‌ که‌ لوط‌ درنگ‌ می‌کرد آن‌ دو مرد دستهای‌ او و زن‌ و دو دخترش‌ را گرفته‌، به‌ جای‌ امنی‌ به‌ خارج‌ شهر بردند، چون‌ خداوند بر آنها رحم‌ کرده‌ بود.17 یکی‌ از آن‌ دو مرد به‌ لوط‌ گفت‌: «برای‌ نجات‌ جان‌ خود فرار کنید و به‌ پشت‌ سر هم‌ نگاه‌ نکنید. به‌ کوهستان‌ بروید، چون‌ اگر در دشت‌ بمانید مرگتان‌ حتمی‌ است‌.»18 لوط‌ جواب‌ داد: «ای‌ سَروَرم‌، تمنا می‌کنم‌ از ما نخواهید چنین‌ کاری‌ بکنیم‌. 19و20 حال‌ که‌ این‌ چنین‌ در حق‌ من‌ خوبی‌ کرده‌، جانم‌ را نجات‌ داده‌اید، بگذارید بجای‌ فرار به‌ کوهستان‌، به‌ آن‌ دهکده‌ کوچک‌ بروم‌، زیرا می‌ترسم‌ قبل‌ از رسیدن‌ به‌ کوهستان‌ این‌ بلا دامنگیر من‌ بشود و بمیرم‌. ببینید این‌ دهکده‌ چقدر نزدیک‌ و کوچک‌ است‌! اینطور نیست‌؟ پس‌ بگذارید به‌ آنجا بروم‌ و در امان‌ باشم‌.»21 او گفت‌: «بسیار خوب‌، خواهش‌ تو را می‌پذیرم‌ و آن‌ دهکده‌ را خراب‌ نخواهم‌ کرد. 22 پس‌ عجله‌ کن‌! زیرا تا وقتی‌ به‌ آنجا نرسیده‌ای‌، نمی‌توانم‌ کاری‌ انجام‌ دهم‌.» (از آن‌ پس‌ آن‌ دهکده‌ را صوغر یعنی‌ «کوچک‌» نام‌ نهادند.)23 آفتاب‌ داشت‌ طلوع‌ می‌کرد که‌ لوط‌ وارد صوغر شد. 24 آنگاه‌ خداوند از آسمان‌ گوگرد مشتعل‌ بر سدوم‌ و عموره‌ بارانید 25 و آنها را با همه‌ شهرها و دهات‌ آن‌ دشت‌ و تمام‌ سکنه‌ و نباتات‌ آن‌ بکلی‌ نابود کرد. 26 اما زن‌ لوط‌ به‌ پشت‌ سر نگاه‌ کرد و به‌ ستونی‌ از نمک‌ مبدل‌ گردید.27 ابراهیم‌ صبح‌ زود برخاست‌ و بسوی‌ مکانی‌ که‌ در آنجا در حضور خداوند ایستاده‌ بود، شتافت‌. 28 او بسوی‌ شهرهای‌ سدوم‌ و عموره‌ و آن‌ دشت‌ نظر انداخت‌ و دید که‌ اینک‌ دود از آن‌ شهرها چون‌ دود کوره‌ بالا می‌رود.29 هنگامی‌ که‌ خدا شهرهای‌ دشتی‌ را که‌ لوط‌ در آن‌ ساکن‌ بود نابود می‌کرد، دعای‌ ابراهیم‌ را اجابت‌ فرمود و لوط‌ را از گرداب‌ مرگ‌ که‌ آن‌ شهرها را به‌ کام‌ خود کشیده‌ بود، رهانید.لوط‌ و دخترانش‌30 اما لوط‌ ترسید در صوغر بماند. پس‌ آنجا را ترک‌ نموده‌، با دو دختر خود به‌ کوهستان‌ رفت‌ و در غاری‌ ساکن‌ شد. 31 روزی‌ دختر بزرگ‌ لوط‌ به‌ خواهرش‌ گفت‌: «در تمامی‌ این‌ ناحیه‌ مردی‌ یافت‌ نمی‌شود تا با ما ازدواج‌ کند. پدر ما هم‌ بزودی‌ پیر خواهد شد و دیگر نخواهد توانست‌ نسلی‌ از خود باقی‌ گذارد. 32 پس‌ بیا به‌ او شراب‌ بنوشانیم‌ و با وی‌ همبستر شویم‌ و به‌ این‌ طریق‌ نسل‌ پدرمان‌ را حفظ‌ کنیم‌.» 33 پس‌ همان‌ شب‌ او را مست‌ کردند و دختر بزرگتر با پدرش‌ همبستر شد. اما لوط‌ از خوابیدن‌ و برخاستن‌ دخترش‌ آگاه‌ نشد.34 صبح‌ روز بعد، دختر بزرگتر به‌ خواهر کوچک‌ خود گفت‌: «من‌ دیشب‌ با پدرم‌ همبستر شدم‌. بیا تا امشب‌ هم‌ دوباره‌ به‌ او شراب‌ بنوشانیم‌ و این‌ دفعه‌ تو برو و با او همبستر شو تا بدین‌ وسیله‌ نسلی‌ از پدرمان‌ نگهداریم‌.» 35 پس‌ آن‌ شب‌ دوباره‌ او را مست‌ کردند و دختر کوچکتر با او همبستر شد. این‌ بار هم‌ لوط‌ مثل‌ دفعه‌ پیش‌ چیزی‌ نفهمید. 36 بدین‌ طریق‌ آن‌ دو دختر از پدر خود حامله‌ شدند. 37 دختر بزرگتر پسری‌ زایید و او را موآب‌  نامید. (قبیله‌ موآب‌ از او به‌ وجود آمد.) 38 دختر کوچکتر نیز پسری‌ زایید ونام‌ او را بِن‌عمّی  گذاشت‌.(قبیله‌ عمون‌ ازاو بوجود آمد.)
 
 ---- 
 نرم‌افزار مژده  -  ترجمه تفسیری
 
این مطلب توسط میثم عظیمی. بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۳/۱۲/۲۲ - ۲۳:۵۵
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)