روزهای خسته و بی رمقی که می گذرند
با خود کودکی های دخترکی را می برند که
عجیب دارد خواسته و ناخواسته به دنیای آدم بزرگها پا می گذارد.
دارد یاد می گیرد کم کم حرف گوش دهد!
کمتر لج کند!
پاهایش را بگذارد روی زمین!
کمتر سادگی کند!
حواسش بماند که... که زمینآسمان نیست...
اینجا ابر ندارد! باران نمی بارد!
دارد یاد می گیرد کم کم
زندگی ارزش خیلی چیزها را ندارد!
می شود گاهی وقتها خواسته هایش را نخواهد!
می شود گاهی خواستنی هایش را از دست بدهد!
کم کم یاد می گیرد
اینجا کسی پر پرواز ندارد...
دارد یاد می گیرد که اینجا
به راحتی دل می شکنند
و کسی برای بال شکسته
تره هم خرد نمی کند!!!